شهریور هم رفت .فصل سرما آروم آروم داره خودشو نشون میده.
ماهی که گذشت دو سه باری تلاش کردم دوباره چالش سحرخیزی رو تکرار کنم، نشد. نتونستم.
نمیدونم چرا خستم ،ماه پیش هم که رفتم مشهد برعکس همیشه حالم رو بهتر نکرد ،هر سه ماه زندگی توی تهران ظرفیت های آدم رو پر میکنه و تا مرز انفجار میبرتش و نیاز به ریکاوری داره، که سفر ایندفعه بیفایده بود و همون خسته قبل برگشتم.
ظرفیت ذهنی و انرژیم پر شده و نمیدونم چیکارش کنم. وقتی آدم با خودش راحت نیس و برای خودش کاری نمیکنه رفته رفته حس بدش بیشتر میشه ،نه اینکه بفکرش نباشم ،نمیدونم چیکار کنم.
هوای سرد،سوزِ باد اواخر شهریور یادآور غم های گذشتس،همیشه برام اینطور بوده،همهی آدما یکسری غم دارن،یه غم کهنه، که همیشه تو بک گراند ذهنشون هس و رفتنی نیست و گاهی اوقات طبیعت با ابزار هایی که داره بهشون یادآوری میکنه.
خودم بشخصه این غم رو دوست دارم،لازمه اصلاً،اگه ازین غم ها ندارین، چقدر سوسولید …،بهتون هم حسودیم نمیشه.
شاید این غمها قسمتی از موهامونو سفید کرده باشه یا ریزونده باشه ولی بهرحال دوست داشتنی ان.خوبیش اینه که دیگه چیزی اشکتو نمیاره.
ولی اشتباه هم چیز بدی نیس،اهمال چیز بدیه.خیلی هم بد،بدجوری گرفتارش شدم،ولم نمیکنه، ولی امیدوارم زوده زود زورم بهش بچربه .
گاهی به خودم میگم زندگی رو به خودم سخت نگیرم،اصلا کسایی که منو خوب میشناسن،مثل خواهرای قشنگم که دلم حسابی براشون تنگ میشه،میدونن آدمی ام که کلاً زندگیو سخت میگیرم.
جدیداً یک طوری شدم،جدیداً که میگم یعنی چند ساله،تفریح خوش نمیگذره،وسط دورهمی داریم میگیم و میخندیم که یک صدایی تو مغزم بهم میگه چرا انقد بیخیالی؟ حرف هم سرش نمیشه،بهش میگم دارم تلاش میکنم ،کار میکنم،بیخیال نیستم،گوش نمیده و انقد این حرفو تکرار میکنه که خودم باورم میشه بیخیالم و اون تفریح یا دورهمی یا هرچیز دیگهای همونجا کوفتم میشه و دوس دارم زودتر تموم شه.
دائماً نگرانم،دقیقاً نمیدونم چی ولی دائماً حس میکنم دارم چیزهایی رو از دست میدم.
نمیدونم چیکار کنم که راضیش کنم یا حداقل کاش میتونستم خفش کنم. خیلی وقته میخوام یکاری کنم ولی هنوز نکردم،خودم هم نمیدونم چیکار.
کار ناتموم زیاد دارم ،مثل دوره سئو ای که این سایت با بخشی از اون درس ها لینک دوم -سوم گوگل شده. باید سریعتر فکری بحالش کنم و ….