حدودا سه ماهونیم پیش این بلاگ رو راه انداختم.تقریبا تا الان دست نخورده بود و خیلی وقت بود میخواستم بیام سراغش منتها اهمالکاری خیلیوقته شده بخشی از من، البته متاسفانه.
اتفاقاتی که شهریور توی کشور افتاد و تا الان ادامه داشته تو این بیانگیزی بیتاثیر نبود و بدجوری درگیر روزمرگی شدم.هر روز مثل هم و خیلی سریع میگذره.
خیلی وقت بود منتظر پائیز بودم ،ولی خب عجب پائیزی شد… از چهرهآدما گرفته تا درودیوار شهر بوی ناامیدی میاد،حتی خندونترین هام دیگه دلیلی برای خندیدن ندارن .
از پارسال خیلی تغییر کردم،دیگه با کارایی که وقتی حالم بد بود انجام میدادمو حالمو بهتر میکرد، حالم خوب نمیشه ،حتی نمیتونم انجامشون بدم ،نه دیگه میتونم تنهایی برم بیرون و از با خودم بودن لذت ببرم و نه دیگه از اینکه برم هلههوله بخرم و بیام بشینمو فیلم ببینم لذت میبرم .
شاید از تنها موندن با افکارم میترسم ،هممون میترسیم،که تهش چی میشه،که تهش چی میشیم؟…
البته هنوز یسری دلخوشی کوچیک برام باقی مونده باشه که بتونم ادامه بدم ،یکیش خوندن روزنوشتههای محمدرضا شعبانعلیِ ،بهم آرامش میده،بعد خوندن مطالبش انگیزه تغییر رو زنده میکنه ،انگیزه برای زندگی رو هم…
پ.ن ۱: سعی میکنم این نوشتن ها ادامه دار باشه، به مرور زمان بلاگ رو تکمیل میکنم ،همچنان قالب خامی داره و شدیدا ویزایش لازمه
پ.ن۲:درباره عکس بالای متن هم فقط میتونم بگم،روزمرگی…