وقتش نیست شروع کنیم؟
تا بحال همهمون زیاد شنیدیم که میگن حالا تلاشتو بکن تا بعداً حسرتش رو نخوری که چرا تموم انرژیت رو نزاشتی . حالا تهش هر چی شد، شد.
همین موضوع ،همین ترس از حسرت و پشیمونی از تلاشِ نکرده بزرگترین نیروی محرکهی من تا به الان بوده. چه کنکور چه امتحان های دانشگاه و هزارتا چیز دیگه…
الآن هم به شدت وقت تلاشِ،تو موقعیتیام که اگه تلاش نکنم فردا حسرتشو میخورم.
همهی ما جوونا دردای زیادی داریم،آیندهی همهمون نامعلومه،نمیدونیم قراره چی سرمون بیاد ،همهمون داریم حسرت یه چیز رو میخوریم ،همهمون داریم از یه چیز مینالیم. توی خیابون زشتی های زیادی رو میبینیم ولی کاری از دستمون برنمیاد،از خودمون میپرسیم چمونه؟چرا اینطوری به جون هم افتادیم ،همهمون از کلی سیاست های اشتباه نالانیم.
درسته هیچ چیزی دست ما نیس ولی لااقل تهش هرچی قراره بشه این نباشه که حسرت بخوریم چرا بیشتر تلاش نکردیم . نیروی محرکهی خوبیه . تا یک ماه قبل فکر میکردم برای هر شروعی نیاز به ذهن آروم و شرایط نسبتاً استیبل دارم،ولی نه شرایط استیبله و نه خیالمون راحته .
از یه دوستی پرسیدم چطور انقدر تلاش میکنی ؟ چجوری همیشه انرژیت رو حفظ میکنی ،شرایط تحت تاثیر قرارت نمیده؟ خارش روانی نمیگیری؟ گفت برای منم شرایط مثل شماست،منم هر لحظه استرس دارم، دارم میجوشم و آبپز میشم،ولی همین شرایط منو بیشتر وادار به تلاش میکنه،هرموقع چیزی میبینم یا خبری میشنوم که حالمو بد میکنه بیشتر انگیزه میگیرم ، بیشتر تلاش میکنم تا خودمو ازین شرایط نجات بدم.
جایی خوندم دو راه بیشتر نداریم، یا افسردگی یا اضطراب. افسردگی مال وقتیه که برای رویاهامون کاری نمیکنیم و رویاهامون درونمون میگندند. از ترس اینکه چی میشه اصلا آغاز نمیکنیم،افسردگی جاییه که از ترس مرگ خودکشی میکنیم و بازی نمیکنیم و میبازیم،وجه دوم اضطرابه،وقتی پا به مسیر میگذاریم تازه اضطراب و استرس با همه وجود خودشونو نشون میدن،و این اضطراب ارزش بسیار بالاتری نسبت به افسردگی داره.
نباید گول روانشناسی زرد رو بخوریم،قرار نیس موفق شیم(برعکس کتابایی که میگن یروزی حتماً موفق میشی)،هیچکدوممون،فقط باید طوری ادامه بدیم که بعداً حسرت نخوریم.
بیشترین چیزی که این روزها اذیتم میکنه اینه که از خودم راضی نیستم،اونطور که باید، تلاش نمیکنم،چاله زیاد دارم ولی فکری براشون نمیکنم .
انگیزه حرکت دارم ولی دارم عقب میندازمش،دوست دارم دوباره شروع کنم،دوست دارم یاد بگیرم،روی نقطه ضعفهام کار کنم،متمم بخونم، با آدمای خفن بگردم،دوباره سحرخیزی رو شروع کنم،دوباره نوشتن و پنج صبح ورزش کردن رو شروع کنم ،دوباره بشینم و طلوع خورشید رو ببینم و به خودم افتخار کنم دارم یه کاری میکنم،هر چند کوچیک…
و در آخر یک سوال از خودمون میپرسم ،وقتش نیست شروع کنیم؟
پ.ن:تصویر پست، منظره روبروی مزار سهراب سپهری ست،جایی که من خیلی به خودم نزدیک بودم.