نماد سایت روزنوشت: بلاگ‌ِشخصی علی ذوالفقاری

تولد فراموش شده

علی ذوالفقاری
دوران آموزشی،پادگان نیرو دریایی شهدای وظیفه،استان کرمان،سیرجان،اسفند ۱۴۰۰

وقتی روی برگه اعزام ،اسم پادگان شهدای وظیفه سیرجان رو دیدم خیلی شوکه شدم. رُفقا خوشحال ازین که قراره دوران آموزشی کنار هم باشن و من ناراحت از این که چطور بگذرونمش.

شب ۳۰ بهمن به سمت کرمان حرکت کردم و صبح اول اسفند ماه به کرمان رسیدم و با اتوبوس به سیرجان رفتم.

وقتی به پادگان رسیدم خیلی ها منتظر نشسته بودند تا پذیرش بشن .ساعت دو بعدازظهر بود.

قبل از اینکه وارد پادگان بشم ،نشستم و با خانواده و یسری از دوستان تماس گرفتم و ازشون خداحافظی کردم.همچنان هیچ احساس خاصی نداشتم.

بعد از تحویل برگه اعزام و گواهی واکسن کرونا و عمل مزخرف پاشیدن ترکیب آب و وایتکس روی سر، صورت و لباس وارد پادگان شدم.

گوشیم رو تحویل دادم و زحمت کشیدن گوشی رو به منزل پست کردند.البته پولش رو هم گرفتند. توی ارتش هیچ چیز مجانی نیست.

بعد از اون نوبت به بازدید بدنی رسید. گروه به گروه بازدید می‌شدیم .گروه ما بازدید شد و بعد تا اتمام این عمل مزخرف برای همه سربازها روی زمین نشستیم .ساعت حدوداً ۵.۳۰ شده بود.

دم غروب بود.ترکیب گرگ و میشِ دمِ غروب با سوز سرمای کویر سیرجان فضای دلگیری رو ایجاد کرده بود.

هوای گرگ و میش  هوای شکست خورده هاست و چه کسی شکست خورده تر از کسایی که بالاجبار باید دوسال از بهترین روزهای زندگی‌‌شون رو توی پادگان بگذرونن و مغزشون درگیر این باشه که قراره چی بشه؟ یک حس معلق بودن یک حس بلاتکلیفی.

دلم گرفت، اشک ریختم . غروب سیرجان هم این غم رو بیشتر می‌کرد.غروب های عجیب زیبایی داشت.

بازدید تموم شد . به سمت آسایشگاه حرکت کردیم.توی یک خط ، خیلی منظم .

وسایل رو توی آسایشگاه گذاشتیم و رفتیم به سمت غذاخوری تا شام بخوریم،شام هم که یسری سیب زمینی سوخته بود با استخوان مرغ ،اسمش هم خوراک مرغ و سیب زمینی بود .

شب سختی بود ، نمیتونستم اشتراکی با بقیه پیدا کنم که به بهونه‌ش باهاشون هم‌صحبت شم. هم‌خدمتی ها بومی استان‌های جنوبی بودن. اکثراً از استان های بلوچستان،خوزستان ،اهواز ،هرمزگان و با زبون محلی‌شون باهم حرف میزدن،بلوچی،عربی و…

تنها تکنولوژی که اونجا پیدا می‌شد تلفن بود ،اون هم درست کار نمی‌کرد. با  کارت تلفنی که داده بودند به خانواده زنگ زدم ،متوجه شدم پدرم داره تبریک میگه ، صداش ناواضح بود،حدس زدم ورود به مرحله جدیدی از زندگی رو تبریک میگه     ( البته کسی معمولاً اینکار رو نمی‌کنه،ولی جز این ذهنم به جایی نرفت) ولی تولدمو تبریک می‌گفت.

اصلاً یادم نبود ،تاریخ فقط در حد رسیدن به عدد ۲۹ و تموم شدن دوره آموزشی برام معنی داشت،توی پادگان دنیای بیرون رو به کل فراموش میکنی،حتی تولدت.

یکی قسمت های جذاب سربازی ،نشستن پشت آسایشگاه و کتاب خوندن بود ،کتاب آخرین سخنرانی اثر رندی پاش رو دوبار خوندم .

لذت‌ بخش‌تر از اون هم گوش دادن به موسیقیِ نسیمِ ملایمی بود که دم دمای ظهر می‌وزید ،وقتی همه برای ناهار به غذاخوری رفته بودند.

این خاطره هم اینجا باشه.

 

خروج از نسخه موبایل