خیلی وقت بود ننوشته بودم و فاصلهی هر بار نوشتنم داره بیشتر و بیشتر میشه چون دارم بیشتر و بیشتر از خودم فاصله میگیرم . بزور و کشان کشان خودم رو مجبور کردم بیام پای لپتاپ و همزمان هم دارم اهنگ cry از cigarettes after sex رو گوش میدم.
وقتی نمینویسم یعنی درگیرم ،با زندگی،با سختیاش،با خودم .
فکر میکنم اواخر مهر بود که بلوط اومد توی زندگیم. تقریباً اواخر آبان رفت،تیکه بزرگی از قلبمو هم با خودش برد،آخرین باری که نشستم پشت لپتاپ تا بنویسم انقدر اون پایین جیغو داد کرد که گذاشتمش روی میز،شروع کرد رو لپتاپ راه رفتن و منم مجبور شدم لپتاپو ببندم. بعد از اون دیگه نشد بنویسم و نخواستم.
امکان نداشت که من خونه باشم و اون کنارم نباشه.توی اتاق،روی تخت،توی آشپزخونه،موقع ورزش،حموم حتی دستشویی.
هرجا میرفتم همونجا مینشست و نگام میکرد ،اگه کارم خیلی طولانی میشد و حوصلش سر میرفت خودش رو لیس میزد و تهش همونجا خوابش میبرد.
معمولا ساعت ۶ صبح با مالیدن دماغش به دماغم منو از خواب بیدار میکرد (گاهی هم با چنگ و دندون گرفتن پاهام)،در واقع نگران شکمش بود و اون ساعت تایم صبحانش بود.
جمعه که روز تعطیل منه و متنفرم از صبح زود پاشدن توی روز تعطیل،همون کار همیشگیش رو تکرار میکرد و با پاهام کشتی میگرفت،من هم شاکی از اتاق مینداختمش بیرون و در رو هم میبستم و شروع میکرد به جیغو داد،البته نه از نوع همیشگیش،یجوری که انگار میگفت گناه دارم، تنهایی میترسم تو حال(مظلوم نمایی) و منم با اینکه سعی میکردم نادیده بگیرم و به خوابم ادامه بدم بعد یک دقیقه در اتاقو باز می کردم و یه بوس میخوابوندم رو کلش.
بلوط بعد یه ماه تنها زندگی کردن توی شهری که تابحال ندیده بودمش(بجر بابا امان) و در واقع تبعید شدم به اینجا منو از تنهایی درآورد و وقتی اون بود این حس رو داشتم که یکی تو خونه منتظرمه و خیلی حس قشنگی بود و دیگه نیست.
بلوط بابا دوست دارم.خیلی زیاد….
این پست شروع دوبارس برام پس سعی میکنم خودم رو بیدار کنم و یسری چیزهارو به خودم یادآوری کنم.
جمله ای که حال منو به خوبی میتونه توضیح بده یک جمله از شعر شاسوسا سهرابه:اوج خودم را گم کرده ام.
پس با خودم حرف میزنم،یاد خودم میارم یسری چیزارو.
این صفحه ای از دورهای بشدت زیبایی از زندگی منه ،تایپش و ایدش مال خودمه،البته که چندین ایده رو کنار هم گذاشتم و شده این و در واقع ایده اصلی مال من نبود،ایده های مصطفی و محمدرضا و امین کاکاوند و شاهین کلانتری کنار هم قرار گرفتن و با یسری تغییرات شد این برگه.
تقریباً ساعت پنج صبح از خواب بیدار میشدم و اول یک موزیک بیکلام گوش میدادم و بعد شروع به نوشتن میکردم،هرچی که به ذهنم میومد،از اینکه چقدر خوابم میاد تا اینکه چقدر این زندگی قشنگه یا تلخه و… توی دفتری که اسمش توی برگه بالا صفحات صبحگاهیه و بعد میرفتم بالای پشت بوم و چای میخوردم(البته گاهی یکمیش رو توی آسانسور میخوردم بدین صورت که پایین مشاهده میکنید) و طلوع خورشید رو نگاه میکردم .
بعدش حدود بیست دقیقه ورزش (کار با وزنه) میکردم و بعد دوش آب سرد بعد صبحانه و آخر سر هم قهوه برای شروع روز،ساعت هفتو خورده ای راه میوفتادم برم سرکار ،کار ساعت ۹ شروع میشد و مفید تا ساعت ۱۳ کار بود بعد یک ساعت ناهار و بعد دوباره کار تا ساعت ۲۰ ،چون دانشجو نبودم ولی خوابگاه دانشجوییِ دانشگاه زندگی میکردم باید در ازای جای خواب و سوبسیت غذای دانشجویی برای خوابگاه به صورت شیفتی هفته ای حدود ۲۵ ساعت کار میکردم،به عنوان مسئول خوابگاه.
اگه شیفتم بود که باید تا ساعت ۲۳ مشغول کارهای خوابگاه میبودم و اگر هم نبود بدو بدو میرفتم باشگاه و بعد که برمیگشتم وقت خواب بود.
در این بین یسریا میگفتن مگه شاطری اون موقع صبح بیدار میشی،یسریا هم تشویق میکردن و میگفتن مارو هم بیدار کن .
این طرز از زندگی البته باعث اذیت بقیه میشد و به خودم قول دادم روزی که خونه گرفتم برای خودم، دوباره شروع میکنم و اون روز رسیده و من الان توی خونه خودم دارم زندگی میکنم ولی هنوز این برنامه رو اجرا نکردم.
دارم سعی میکنم دوباره به اوجم برگردم،امیدوارم درگیر حاشیه نشم،حاشیه توی این شهر فراوونه و چیزهایی که تهران داشت رو نداره و چیزهایی که تهران نداشت رو داره.البته اینجا بودنم هم خیلی طول نمیکشه و این دوره هم میگذره ،مثل دوره های مختلفی از زندگیم چه سخت چه آسون که تموم شد و گذشت و خاطره شد .
شبگردی هامون با مهدی نقطه روشن زندگی من توی اون روزها بود، وقتی حس میکردم که چقدر داره بهمون خوش میگذره بهش میگفتم مهدی باورت میشه یروزی این روزها میشن خاطره
و اون روز چقدر زود رسید مهدی عزیزم.
امیدوارم سربازیت زودتر تموم شه و بیای پیش خودم ،رفیق روزهای گُنگ زندگی من.
هنوز که هنوزه از شهریور ماه با شرایط کنار نیومدم،هنوز راحت نیستم ،انگاری مهمونم،همونقدر معذب.
و در آخر،اینم اینجا باشه….و اینکه درست میشه همه چی ،یعنی درستش میکنم،مثل همیشه:)
پ.ن:بابت عدم زیبایی نوشته عذر میخوام،یروزی که حسش بود روش کار میکنم
به امید روزای بهتر و تکرار خاطره ها💫
مرسی علی جون