دلتنگی برای کودکی موضوعی است که سراغ همهی ما میآید .
فکر میکنم سراغ من بیشتر میآید ،با شنیدن آهنگی قدیمی ،بویی آشنا ،رفتن به محله قدیمیمان و…
خانه ما در یکی از کوچه های محله ارتش قوچان بود،دری سفید و راهراههای سورمهای داشت.
حیاط نسبتاً بزرگی داشت ، باغچهای کوچک که دو درخت میهمان آن بودند یکی گیلاس و دیگری آلبالو ،بهار و تابستانها گل آفتابگردان و سبزی خوردن هم به آنها اضافه میشدند.
کنج حیاط انباری کوچکی بود مملو از چیزهایی که همه پدر و مادرهای ایرانی عادت دارند در انباری نگه داری کنند،گونی سیب زمینی ،دبه های ترشی ،کومای خشک شده و…
تابستان هایی که جوجه رنگی میخریدیم ،شب ها قفسشان را در انباری میگذاشتیم ،یادم است یک شب روی قفس جوجه پارچهای انداختم تا سرما نخورد ، فردا صبح که به او سر زدم مرده بود .
آن زمان پدرم در اداره آموزش و پرورش شهرستان چکنه کار میکرد(حدوداً ۳۵ کیلومتری با قوچان فاصله داشت) ،همیشه در رفت و آمد بود ،ظهرها هرزمان که مادرم را آرایش کرده و سفره را پهن شده میدیدیم میفهمیدیم که پدر نزدیک است .قبل رسیدن پدر برای اینکه زمان زودتر بگذرد تلویزیون را روشن میکرد و برنامه سیمای خانواده را میدید(اگر اشتباه نکنم).
چه روزهای خوبی بود .
یادم میآید یک شب تابستون،توی پذیرایی جلوی تلویزیون خواب بودم ،وقتی بیدار شدم مادر بزرگم که عمرش را داده است به شما کنارم نشسته بود و تلویزیون میدید ،بیدار که شدم دیدم بالای سرم یک تفنگ اسباب بازی است،مادربزرگم گفت پاشو با تفنگت بازی کن. پدر و مادرم اکثراً اول ماه وقتی به خرید خانه میرفتند حواسشان بود که برای ماهم چیزی بخرند. چقدر لذتبخش بود.
سرگرمی های زیادی داشتیم،از بازی توی کوچه و دوچرخه سواری و بازی کامپیوتری و دیدن انیمیشن ها و فیلم و…
اولین بازی رایانه ای که گرفتم ماداگاسکار بود ،ساعت ها سرگرم بازی میشدیم .بعد سالها ،چند هفته پیش بازی را نصب کردم و دوباره بازی کردم .
یادم است در آینه به خود خیره میشدم و از خود میپرسیدم چرا پیشانی ام موهای ریز دارد و یک روز دل را به دریا زدم و تیغ را برداشته و شروع به تراشیدن کرک ها کردم ، اشتباهاً ابروی سمت چپم را زدم،چندین هفته ،اول صبح ابتدا مادرم جای خالی را با مداد آرایشی اش پر میکرد و بعد به مدرسه میرفتم .
یادم است سوپ پای مرغ را خیلی دوست داشتم(برخلاف میل خیلی ها) ،از بادمجان و کدو بدم میآمد .
کنکاش در کامپیوتر را خیلی دوست داشتم. گاهی اوقات کاری میکردم که پدرم با تعجب میگفت« چطور از این ها سر درآوردی،مهندسیا» ،در فامیل به من مهندس میگفتند ،چون بلد بودم ویندوز کامپیوتر را عوض کنم ،اکثرا فکر میکردند مهندس کامپیوتر شوم،خودم هم همین فکر را میکردم.
من و برادرم عاشق حیوانات بودیم،از گاو و گوسفند و بزغاله های عمه گرفته تا جوجه رنگی و ماهی قرمز. یادم است ماهی قرمز عید یکی از سال ها تا دو سال زنده ماند .
قوچان که بودیم اولین مقصد مان برای عید دیدنی خانه عمه صفورا بود(عمه ی ناتنی پدرم).
و وقتی به مشهد رفتیم ،اولین مقصد ،خانهی دایی قاسم( دایی پدرم) بود .
ازین که قرار بود به مشهد مهاجرت کنیم خوشحال بودم،چون سی دی فروشیهای(همان محصولات فرهنگی خودمان) بهتری به نسبت قوچان داشت.
از این که ویترین مغازههای سی دی فروشی را نگاه میکردم خیلی لذت میبردم.
وقتی به روستا میرفتیم ،با پسرعمو ها و پسرعمه ها به خرمنگاه میرفتیم و فوتبال بازی میکردیم ،هر روزی که آنجا بودیم از صبح به سراغ بازی میرفتیم تا شب ،در آنجا روزها خیلی طولانی تر به نظر میرسید ،هنوز هم میرسد.