۱-امشب بیست دقیقه روی تختم دراز کشیدم،یک موسیقی گذاشتم و به نور آبی چراغخواب خیره شدم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم،افکار مزاحم زیاد بود ولی بهشون اهمیتی ندادم.
چه حس خوبی…
خیلی وقت بود تجربش نکرده بودم .خلوت با خود به این سبک توی این قرن خیلی سخت شده، علتش هم استفاده از موبایل،اینستاگرام،تلگرام و…
دیدن صدها ویدیو کوتاه توی بازه زمانی کم بشدت مارو بیصبر و بیتمرکز کرده.
توی زمانی کوتاه هزاران داده و اطلاعات،عموما مزخرف و دریوری وارد ذهنی میشه که زمانی تنها دادهی دریافتیش طریقه روشن کردن آتیش با سنگ و شکار حیوانات بود.
کاش میشد به طور کامل حذفش کنم ولی چه کنیم که نمیشه،البته حذف کامل فضای مجازی کار مورد علاقه یکسری از حکومتها و دولت هاست،ولی بشدت بهش نیاز دارم. در واقع برای کسی که اولویتهاش رو فراموش کرده بنظرم لازمه.
اوایلی که اومده بودم بجنورد بشدت دلم برای تهران تنگ میشد و سخت بود برام ،بعد حدود شش ماه زندگی توی این شهر دیگه برام سخت نیست .بنظرم فراموشی و زمان دوتا هدیه بشدت ارزشمند از طرف خدا به ماست.
تو تهران خیلی بیشتر از الآن مینوشتم،نه فقط اینجا،توی دفترم. دفتری که اوایل امسال شرحهشرحه و بعدش هم خاکستر شد،به همراه خیلی چیزهای دیگه. خیلی تلاش میکردم تایم خالی برای زندگی کردن پیدا کنم:چیزی بنویسم،بخونم،یاد بگیرم،ورزش کنم ،نفس بکشم و برهههایی هم موفق بودم،روزایی بود که بعد از دوازده ساعت کار له و لورده ساک ورزشی رو برمیداشتم و میرفتم دکهی کنار پارک لاله که ساندویچ سیب زمینی و تخم مرغ میزد،بعدش موتورو روشن میکردم و با احتیاط از میدون انقلاب رد میشدم که نکنه یوقت پلیس موتور رو بگیره(گواهینامه نداشتم و ندارم).
بعد از باشگاه هم وقتی نمیموند که صرف خوندن یا نوشتم بکنم،در واقع نه وقتی و نه جونی.
الآن شرایطم به کلی تغییر کرده،هرچیزی که اونجا ندارم رو اینجا دارم،علیالخصوص وقت و یک خونه ساکت،خیلی ساکت،اونقدی که گاهی به ناچار مجبورم دعوای همسایه رو گوش بدم ،اونم نه همسایهای که توی یک ساختمونیم،ساختمون بغلی.
۲- شش الی هفت سال پیش که ترم یک بودم بشدت علاقمند به سینما و کارگردانی بودم.(توی سنین مختلف آدما به فیلدهای مختلفی علاقه پیدا میکنن و این علایق برای من بسیار متفاوت از هم و و با شتاب تغییر میکرد)
زیاد سینما میرفتم،گاهی یک فیلم رو سه الی چهار بار توی سینما میدیدم،بار اول تنهایی،بار دوم با رفقا،بار سوم با داداش و بار چهارم هم اگه رفیقی جا میموند میبردمش.
آذر یا دی ۹۷ بود اگه اشتباه نکنم،بعد از دیدن فیلم درساژ توی پردیس چارسو به سمت خوابگاه راه افتادم،خوابگاه توی محله منیریه بود و سینما توی خیابون جمهوری و تقریباً بیست دقیقهای راه بود.ساعت یازده شب بود و اون ساعت توی محلهای مثل منیریه و جمهوری تهران فقط کسایی که توی خیابون زندگی میکنن بیرونن.
یکی از همون بنده های خدا افتاد دنبالم و گفت بهم کمک کن،بهش گفتم چقدر کارتو راه میندازه،جوابش یادم نیست. ده تومن بهش دادم و اون هم تشکر کرد،ده تومن برای منِ دانشجو کم پولی نبود و هزینهی ده روز رزرو ناهار دانشگاه بود.
توی علاقم به سینما گم بودم که تصمیم گرفتم بیشتر بخونم راجع بهش،رفتم میدون انقلاب و یک کتاب گرفتم،توی مسیر برگشت ازونجایی که علاقه زیادی به کلهپاچه دارم رفتم طباخی، هرچقدر گشتم نه مِنویی پیدا کردم و نه تابلویی که قیمتی روش زده باشه،به آقای طباخ گفتم مِنو ندارید؟
-گفت: هرچی میخوای انتخاب کن همه چی هست.
بخاطر ولخرجی ای که بابت کتاب کرده بودم پول زیادی دستم نبود و باید تا آخر ماه سر میکردم.
گفتم:من دانشجوام میخوام بر اساس قیمت یچیزی سفارش بدم، سیرابی سفارش دادم. نشستم به سیرابی خوردن همزمان هم با ذوق کتابی که گرفته بودم رو ورق میزدم.
تموم شد و رفتم حساب کنم،آقای طباخ گفت حساب شده.
-پرسیدم کی حساب کرده؟
-آقایی که اون گوشه نشسته بود .
هزینه سیرابی ده تومن شده بود،این مبلغ با اینکه خیلی نبود ولی حس جالبی داشت برام ،پولی که داده بودم بهم برگشت.
متاسفانه خیلی وقت میشه که به کسی کمک نکردم،نیازمند زیاد میبینم و دلم هم میسوزه ولی هیچی…
وقتایی که خرید میکنم،حالا هرچی:لباس،مرغ،تخم مرغ،سیب زمینی و…. و کیسه های خرید دستمه و دارم میرم خونه و این بنده های خدارو میبینم خجالت میکشم و سرمو میندازم پایین و سریع رد میشم.
الآن که یک رفاه نسبی دارم،شغل دارم،درآمد دارم و هرچی که بخوام رو میگیرم(البته گاهی باید صبر کنم تا پولش جور شه) و دستم به دهنم میرسه،گاهی عذاب وجدان میگیرم و هرچیزی بگیرم اونقدری منو خوشحال نمیکنه ،یک خوشحالی با عذاب وجدان .خیلیا محرومن از داشتنش.
خواهر عزیزم که چند ماهی میشه رفته آلمان هم همینطوره،میگه رفاه داریم،ولی اون لذتی که باید رو نمیچشیم چون خونوادههامون دارن توی شرایط سختی زندگی میکنن.
۳-امشب نوشتم،هرچی تو ذهنم بود رو نوشتم،تا شروعی باشه بر مرتب نوشتن ،علیالخصوص اینجا. این نوشتن رو مدیون امیرمحمد قربانی ام که امروز داشتم وبسایتشو میخوندم و انگیزه گرفتم بنویسم.یادم رفته بود شروع به نوشتن کردم که خودم رو بشناسم،یادم رفته بود که خودمو نشناختم.
راستش از وقتی که هاست رو پاک کردم دیگه دوست ندارم بیام و بنویسم،چون نه قالب درست حسابی ای اضافه کردم و هم اینکه بشدت از نوشتن بصورت بلوک بدم میاد و ترجیحم همون ویرایشگر کلاسیکه که قبل از نوشتن اول اون رو عوض کردم.
پ.ن:این عکس هم شام امشبه،نمیشه پست بزاری و عکس نباشه. چند روزی میشه دوباره ورزش منظم رو شروع کردم…..
۱:۳۸ بامداد ۹ بهمن ماه ۴۰۳
دیدگاهها
اینکه میبینم همچنین قلم خوبی داری بیشتر بت باور پیدا میکنم،فقط میتونم بگم مطمئن باش تومیتونی چیزایی که تو ذهنته روعملی کنی،خیلی سخت ترشو گذروندی.اینکه جسارت ریسککردن و امتحان کردن داری چیزیه که من تو ۳۰سالگی همیشه بش فکمیکنموحسرت نداشتنشو دارم.
نویسنده
منم هرموقع میبینمت بیشتر باور پیدا میکنم این دختر زیبا ترین دختر دنیاست
قلب
چقد قشنگ مینویسی
آدم از خوندن نوشته هات خسته نمیشه، تو خیلی خوش قلبی خیلی آگاهی چقد خوبه که انقدر بزرگ فکر میکنی، راس میگی زمان خیلی چیزارو حل میکنه، امیدوارم چندسال دیگه که از الانت مینویسی لبخند بیاد رو لبت. تو خیلی قوی هستی، قوی ادامه بده چون شجاعی و جسارتشو داری
نویسنده
قلم زیبام عمرا به زیباییای شما برسه