دَهه‌ها


تصمیم بر این بود که بنویسم،هرچه بیشتر بهتر.هرچیزی که می‌توانم،خزعبل،از غم ها،از شادی ها و هرچیز دیگر تا عادتی که فراموش شده بود و در دوره‌ای نقطه روشنی در تاریکی بود دوباره بازیابی شود.

برای نوشتن باید بیشتر خواند،باید بهانه‌ای پیدا کرد برای نوشتن به واسطه خواندن نوشته‌های کسانی که پذیرفته‌ایم‌شان.و برای من خواندن نوشته‌های محمدرضا چنین انگیزه‌ای ایجاد می‌کند.

نوشته‌ای از محمدرضا خواندم به عنوان برای حمید که توصیه هایی بود از محمدرضایِ چهل‌ساله به حمیدِ سی‌ساله .در آن محمدرضا به تفاوت دیدگاه های خود در دهه های سوم و چهارم زندگی‌اش پرداخته است،در کامنت ها دوستی از دهه اول زندگی شروع کرده بود تا دهه چهارم خلاصه‌وار از دستاورد،علایق و اتفاقات گفته بود.
بهانه‌ای شد تا دهه های مختلف زندگی‌ام را مرور کنم.

نمی‌دانم نخستین باری که دنیا را درک کردم کی بود،چه سنی داشتم و چه حسی را درک کردم ولی دورترین تصویری که خاطرم هست ،در پذیرایی خواب بودم و مادربزرگم که عمرش را داده است به شما،به همان شکل همیشگی‌اش،یک پا جمع به داخل و پای دیگری دراز،نشسته بود و کنترل به دست تلویزیون تماشا می‌کرد.از خواب که پا شدم بالای بالشت یک اسلحه اسباب بازی با بسته‌بندی خوشگلش بهمراه مقداری ترقه بود،آن لحظه دنیارا تصاحب کرده بودم، مادربزرگ عزیزم گفت :پاشو با تفنگت بازی کن.‌
دهه اول زندگی من بهترین و زیباترین دهه بود و هست. دهه ای که در آن دنیا زیباتر،آسمان پررنگ‌تر،ابرها عجیب‌تر و دلخوشی‌ها عمیق تر و در کل همه چیز واقعی‌تر بود.ظهرها وقتی در خانه‌مان بوی قرمه سبزی می‌پیچید و مادرم را آرایش کرده می‌دیدم،میدانستم پدر نزدیک است که برسد.
صبح های جمعه که با پدر به سالن فوتسال معلم قوچان می‌رفتیم هم یادم هست.
هوایی که استشمام می‌کردیم هم بوی خاص دیگری داشت،گاهی اکنون آن بوی را خیلی ضعیف استشمام میکنم و سعی می‌کنم خیال را پرواز دهم به آن سوی زمان.

دهه دوم زندگی‌ام دهه ایست که اوایل آن را دوست و از اواخرش وحشت دارم،دهه‌ای که از اواسطش ،آن عشق نوجوانی سراغم آمد ،این تجربه کنار تمام زیبایی‌هایی که داشت،بسیار تاریک،سخت و گریبان‌گیر بود .
خوشحالم ازین که من هم عشق را تجربه کردم،عشق خالص و پاک نوجوانی، ولی ناراحت از اتفاقات بد آن.

دهه‌ای که هرچه در آن جلوتر می‌رفتم فاصله‌ام با نزدیک‌ترین رفیقم بیشتر می‌شد،برادرم مهدی. و اینک آن دو‌برادری که دائماً دست‌دردست هم بودند و خرابکاری می‌کردند و آتش می‌سوزاندند به آشنایی نزدیک تبدیل شده‌اند.
دهه‌ای که با خلوت و تفکر عمیق آشنا شدم ،گوشه‌ای می‌نشستم و غرق در دنیای خودم می‌شدم.
دهه‌ای که در آن انسان نماهایی ضربه عمیقی به من وارد کردند.
دهه‌ای که خودم آن زخم‌کاری را بهبود بخشیدم . اینک آن زخم درمان شده ولی رد بخیه‌هایی که با تلاش بسیار در خلوت خود به آن زخم زدم همچنان باقی‌ست.

دهه سوم زندگی را بیشتر از دهه قبل دوست دارم،دهه‌ای که ورزش را شروع کردم و جزئی از زندگی‌ام شد و دیگر رها نخواهد شد.
دهه ای که استقلال را تجربه کردم،بی‌پولی را تجربه کردم،وضع مالی خوب را تجربه کردم و همینطور خود را بیشتر شناختم،نیمه تاریک وجودم را هم همینطور.

دهه‌ای که در آن فهمیدم با بالا رفتن سن فهم انسان ها بیشتر نمی‌شود.
دهه‌ای که در آن شصت و هفتاد ساله هایی را دیدم که تصورم را از آن سن خراب کردند و حاضرم بمیرم ولی به چنین میانسال هایی تبدیل نشوم.
دهه‌ای که در آن فهمیدم همه لایق احترام هستند ولی ذره‌ای نشان دهند که این لیاقت را ندارند بدون توجه به سن دیگر احترامی ندارند.
دهه ای که فهمیدم خانواده چقدر عزیز و مهم است،پدر و مادر،گنج هستند. فرض دنیایی که آن دو در آن نباشند بشدت محزون است،دنیایی بی روح،در خاکستری ترین حالت ممکن ،ساکت و غم زده.

دهه‌ای که هنوز پنج سالی تا اتمام آن فاصله دارم.

پ.ن:ساعت دو نیم بامداده و من قرار بود زود بخوابم…

دهه اول زندگی

 

دیدگاه‌ها

  1. Mahdieh Zlfghr

    متنی که نوشتی منو برد به روزای بچگی، خیلی قشنگ بود:)
    واقعا حتی گاهی دلم میخواد اون هوای بچگی رو استشمام کنم، خونواده همه چیزه و چقد خوب شد بزرگ شدیم و اینو با همه وجود فهمیدیم
    به نوشتن ادامه بده:) خیلی قلم زیبایی داره جوری کلمات رو کنار هم قرار میدی که لحظه لحظه ش قابل لمسه
    عالی بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *