روزهای تاریک

میخواستم بعد این پست ادامه‌ی معرفی عطر رو منتشر کنم و البته تا یک جاهایی هم پیش بردمش  ولی امشب نیاز دارم از خودم بنویسم.

اونقدی می‌نویسم که با مغز رها برم تو رختخواب ،علی‌رغم اینکه بشدت خسته‌ام و از ۸ صبح دانشگاه و بعد هم  شیفت بودم .
نمیدونم چرا یه روزایی اینجوری می‌شیم. جوری که فکر می‌کنیم تنهاترینیم و اون بالایی هم فراموشمون کرده و چیزی هم حالمون رو خوب نمی‌کنه . بلند شدن از رختخواب یا توی رختخواب حبس نشدن تو این مواقع بزرگترین موفقیتیِ که می‌تونیم بدست بیاریم.
اگه میگی نه من هیچوقت اینطوری نمیشم، باید بهت بگم مزخرف میگی.
میزم مثل دسکتاپم ،اتاقم مثل میزم،پذیرایی مثل اتاق و اون یکی اتاق مثل پذیرایی نامنظم و بهم ریختس. چون مغزم بهم ریختس .
وقتایی که خوب نیستم همه چی شلوغه،همه چی.
مغزم پره و سرم درد میکنه ،پر از فکر ،چه فکری؟ همه چی و هیچی . پر از خالی .حتی نمیدونم چی بنویسم فقط میدونم باید بنویسم.

 

خستم و کاش میتونستم بخوابم ولی نمیتونم.
دلم برای خیره شدن به سکوتِ روستا روی پله های خونه مادربزرگ وقت گرگ و میش تنگ شده،نه جنگل نه دریا هیچی فقط همون منظره‌ی خشک و ساده روستا ساعت۶ صبح. حتی میدونم کی اینکارو کردم، تابستون سال ۹۲ بعد تموم کردن مقطع سوم راهنمایی نشستم روی پله ها و به سکوت خیره شدم،و همون بوی خوب، بوی سرما و سوز اوایل صبحِ قبل از طلوع . بویی که همیشه دنبالشم و هیچوقت دیگه مثل قبل نمیتونم ازش لذت ببرم.
همون وقتی که با روی باز با همه صحبت می‌کردم و احساسمو می‌گفتم،و همونایی که با لبخند استقبال کردن ،دیگه  ازشون خبری نیست و چند سالی میشه ندیدمشون و دوس ندارم ببینمشون.
وقتی اینجوری میشم،خلوت توی سکوت رو به همه چی ترجیح میدم و یک موزیک.
خوندن سهراب هم مرهمیِ برای این چنین روزها .
به جنس مونث اینجور مواقع حسودیم میشه .چند روز پیش همکاری بخاطر دیدن یک موش شروع کرد به اشک ریختن، بخاطر دیدن یک موش.
کاش ما مردها هم می‌تونستیم سریع احساساتمونو بروز بدیم و گاهی حتی توی جمع بزنیم زیر گریه ،از ترس، از ناراحتی یا بخاطر هر چیز دیگه‌ای. غم اشک میشه ،و میریزه بیرون،و بعدش سبک میشی.
ولی غم توی مغز ما مرد ها گیر میکنه همونجا میمونه و به چشم نمیرسه تا سرازیر بشه.

فردا روز تازه‌ایه…

 

 

دیدگاه‌ها

  1. Hamideh.Z

    هر کی احساساتش رو‌یه جور بروز میده یکی با نوشتن،یکی با گریه و …
    مهم اینه نشونش بدی
    تو هر سن و شرایطی یه جور
    همه روزای سخت گذشتن و میگذرن
    همه شبای طولانی صبح شده…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *