ماه ها پیش پستی به مناسبت تولد ۲۴ سالگیام با عنوان لحظات آخر ۲۳ سالگی منتشر کردم .پنداری که دو ماه پیش باشد ولی دو سال از آن میگذرد. شرایط بسیار متفاوتتر از اکنون بود و تجربهام هم بسیار کمتر.
هر سال که جلوتر میرود بیشتر از قبل گذشت زمان سرعت میگیرد. تمام لحظات ۲۲ ۲۳ ۲۴ و حتی خیلی ماقبل اینها را خاطرم هست که چه روزی کجا بودهام چه حسی داشتهام و چه میکردهام،برخلاف حافظهام در یادآوری و به خاطر سپردن اسم و فامیل دیگران ،حافظهی تاریخی بسیار خوبی دارم.
مثل تمام سالهای دیگر زندگی،امسال نیز روزهای تلخ و شاد بسیاری داشت که اکثر آن روزها چه تلخ چه شیرین روزی، به باد فراموشی سپرده خواهند شد و تصویری گُنگ از آنها باقی خواهد ماند و یا نخواهد ماند.مثل تمامی خاطراتی که در تهران ساخته شدند و اینک برای یادآوری آنها باید تلاش بیشتری بکنم و به مغزم فشار بیشتری بیاورم.
سالی بود که بیشتر روی عطر کار کردم و تجربهام را بالاتر بردم،سالی که به محیط جدیدی برای زندگی رفتم و آداپت شدن با شرایط جدید یکی از چالشهایم بود.سالی که خواهر عزیزم برای ساخت زندگی بهتر به آنسویِ آب سفر کرد و چندین هفته مرا درگیر دلتنگی شدید و دغدغه جدیدی نمود.دغدغهای بسیار مهم: آیا مسیری که تا به الآن آمدهام درست بوده است یا خیر.
آن چند هفته به مدرسه راهنمایی و دبیرستانم سر میزدم و گذشته را مرور میکردم تا مطمئن شوم در مکانی هستم که آن سالها خواهانش بودهام.
مطمئن شدم . ولی تصمیم گرفتم مسیرم را عوض کنم و تلاش بسیار با ارزشی را هم در این زمینه شروع کردم ،هرچند کوتاه ولی ماندگار که صد البته دوباره استارتش را خواهم زد تا موقعیتی که اینک در آن هستم هم، بیشتر از دو تا سه سال طول نکشد،مثل تمام دوره هایی که طولانی ترین آنها کمتر از ۳۰ ماه بود.
یکی از زیباترین لحظات امسال تجربه معلمی بود.کاری که اکثر متممیها روزی حتما برای یکبار هم که شده تجربه خواهند کرد چون محمدرضا معلم است.و آن دو دفعه تدریس پایان نخواهد بود و صد البته سال جدید زندگیام بیشتر دنبالهاش را میگیرم.
زیباترین روزهای این سال از زندگی ام، روزهایی بود که به خواندن و یادگیری میگذشت.طی تصمیمی بسیار ناگهانی از ابتدای خرداد برای همیشه از تهران به مشهد رفتم . از تیرماه بیشترخواندن و یادگیری را شروع کردم.
روزهایی که صبح بیدار میشدم و بعد از یک لیوان چای ،صبحانه ،موزیکی بیکلام و نوازش جوجهای که چند وقتی میشد که مهمان ماست یادگیری را شروع میکردم.البته او آن نوازش هارا با نوک زدن پاسخ میداد،نوک های دردناک .چون دیگر خروس محسوب میشد و نه جوجه.
روزهایی که همه چیزش روی نظم بود . از یادگیری و کتاب خواندن گرفته تا ورزش و این نظم همان چیزیست که همیشه دنبال آن بودهام و از آن لذت بردهام، یادگیریام ابتدا از یکساعت در روز شروع شد و اواخر به چهار ساعت افزایش پیدا کرده بود.
بجنورد آمدنم قطعی بود ولی زَمانش هنوز نه،اوایل دوست داشتم سریعتر به بجنورد بیایم ولی وقتی اواسط مردادماه با من تماس گرفتند که کارت از فردا شروع میشود بسیار ناراحت شدم چون میدانستم مسیر یادگیریم با چالش روبرو خواهد شد و شد.
روزهای ابتدایی در بجنورد برایم جذاب بود چون محیط جدید برایم جذاب است. چون در خوابگاه با کودکی هماتاقی بودم برای خواندن باید به کتابخانه میرفتم و بعد از یک ماه تصمیم گرفتم خانه بگیرم و گرفتم.
استقلال بسیار چالش برانگیز بود و هست و بسیار متفاوت تر از آنچیزی بود که تا آن موقع متصوّر بودم.
بعد از آن دیگر دوره زیبای زندگیم تمام شد و چالش ها به نوبت خود را نمایان کردند و من از یادگیری دور و دورتر شدم.
اینک آن حس ،نیاز،تشنگی برای خواندن دوباره مرا قلقلک میدهد و باید سریعتر استارت بخورد تا دیر نشده است.
دریافت تبریک تولد از دیگران هیچوقت برایم مهم نبوده و نیست چون در واقع من کاری نکردهام که شایسته تبریک باشد و زحمتش را زمان کشیده است. همینطور بالا رفتن این رقم بیشتر برایم ترسناک است و ترسناکتر از آن استفاده نکردن از این روزهاست.
ولی خودم این روز را به خود تبریک میگویم.به مناسبت ششمین روز از آخرین ماهِ چهارمین فصلِ سال،۶ اسفند .۱۴۰۳
تولدت مبارک علی….
و در آخر باید بگویم ،ما هر سال با هر موفقیتی بار دیگر متولد میشویم و با هر شکستی میمیریم و هزاران روز تولد و مرگ را تجربه میکنیم و فقط مختص به یک روز نیست….
پ.ن:نوشته شده در تاریخ ۱۴۰۳/۱۲/۰۵ ساعت ۲۳:۵۹…
دیدگاهها
تولدت مبارک عزیزم💛
امیدوارم سال جدید زندگیت هم پر از تجربه های خوب باشه، احساسات خیلی متفاوتی رو تجربه کردی که قطعا از تو ادم پخته تری میسازه، تولدت مبارک علی جانم😍پر قدرت به هدفت ادامه بده تو همیشه ثابت کردی هرچی رو بخای میتونی به دست بیاری