ببین همیشه خراشی است روی صورت احساس. همیشه چیزی به نرمی قدم مرگ میرسد از پشت، و روی شانه ما دست میگذارد و ما حرارت انگشتهای روشن او را، بسان سم گوارایی، کنار حادثه سر میکشیم.<سهراب> روزهای آخر فروردین ماه خزانی میگذرد ولی بسیار ناهمگون با خزان. وارون سرانجام خزان که به خاموش شدن نفس …
امشب هوای نوشتن دارم،نه هوایی هوسگونه،به التزام دست به نوشتن زدم. امشب در من حسیست که نمیدانم چیست. در کدامین دسته قرار میگیرد،غم؟ ترس؟یا که چه؟ ولی هرچه هست دوز اضطرابش بیشتر و حسِ زبونی. زبونی از بازآفرینی ارادههای کُهنه. این سکوت را بسیار دوست میدارم،سکوتی که با وجود این دو موجود دوستداشتنی و خرابکاریهایشان …